تو از هر در که بازآیی بدین خوبی و زیبایی
دری باشد که از رحمت به روی خلق بگشایی
ملامتگوی بیحاصل ترنج از دست نشناسد
در آن معرض که چون یوسف جمال از پرده بنمایی
به زیورها بیارایند وقتی خوبرویان را
تو سیمین تن چنان خوبی که زیورها بیارایی
چو بلبل روی گل بیند زبانش در حدیث آید
مرا در رویت از حیرت فروبستهست گویایی
تو با این حسن نتوانی که روی از خلق درپوشی
که همچون آفتاب از جام و حور از جامه پیدایی
تو صاحب منصبی جانا ز مسکینان نیندیشی
تو خواب آلودهای بر چشم بیداران نبخشایی
گرفتم سرو آزادی نه از ماء مهین زادی
مکن بیگانگی با ما چو دانستی که از مایی
دعایی گر نمیگویی به دشنامی عزیزم کن
که گر تلخست شیرینست از آن لب هر چه فرمایی
گمان از تشنگی بردم که دریا تا کمر باشد
چو پایانم برفت اکنون بدانستم که دریایی
تو خواهی آستین افشان و خواهی روی درهم کش
مگس جایی نخواهد رفتن از دکان حلوایی
قیامت میکنی سعدی بدین شیرین سخن گفتن
مسلم نیست طوطی را در ایامت شکرخایی
گر در یمنی چو با منی پیش منی | گر پیش منی چو بی منی در یمنی | |
من با تو چنانم ای نگار یمنی | خود در غلطم که من توام یا تو منی |
در شهر تو هواي تو هست و تو نيستي
آهنگ خنده هاي تو هست و نو نيستي
گفتند تا هنوز مرا ياد ميكني
آوازهء وفاي تو هست و تو نيستي
گنجشك ها فراق ترا چيغ ميزنند
زير درخت جاي تو هست و تو نيستي
از بس پر است خاطرم از خاطرات تو
حتا صداي پاي تو هست و تو نيستي
گفتي خدا هم از تو نتواند جدا مرا
نام خدا، خداي تو هست و تو نيستي