تو همان جرعه ی ابی که نشد وقت سحر
بزنم لب به تو و زود اذان ر ا گفتن
خنده ی بیگانگان دیدم نگفتم درد دل
آشنایا با تو گویم گریه دارد حال من...!
دل به دل دادن ، همان دلبستگی است
عشق چیزی نیست که از یادم رود
روزی از سر آید و از پا رود
باید عاشق بود تا عشقت دهند
عشق تو بینند ، سپس مهرت دهنـد
عشق محدود زمان و وقت نیست
عاشقی کار دل سرسخت نیست !
گاهي
دلت بهانه هايي مي گيرد که خودت انگشت به دهان مي ماني...!!
گاهي دلتنگي هايي داري که فقط بايد
فريادشان بزني اما سکوت مي کني ...
گاهي..!!
پشيماني از کرده و ناکرده ات...
گاهي دلت
نمي خواهد ديروز را به ياد بياوري انگيزه اي براي
فردا نداري و حال هم که...
گاهي فقط دلت
ميخواهد زانو هايت را تنگ در آغوش بگيري وگوشه اي
گوشه ترين گوشه اي...! که مي شناسي بنشيني و"فقط"
نگاه کني...
گاهي چقدر دلت براي يک خيال راحت
تنگ مي شود...
من که خود زادهء سرمای شب دی ماهم
بی تو با سردی بی رحم زمستان چه کنم
دی ماهی که باشی
خیلی چیزارو میفهمی
ولی به روی خودت نمیاری!
او یک شبی بارانی آمد به خانه ای من پر کرد ز عطری تنش فضای لانه ای من در گلدانی دلی من عشقی او میکرد ریشه در دلم توفان بود باخود داشتم اندیشه این عشق ثمر نمی دهد(ته) این عشق باور نمی شود (شه)
-
تو رها در من و من محو سراپای توام
تو همه عمر من و من همه دنیای توام
دل و جان تو گرفتار نگاه من و من
بس پریشان رخ و صورت زیبای توام
دلم از شوق تو لبریز و تو دیوانه من
ای تو دیوانه من، عاشق و شیدای توام
دل تو صید کمند خم ابروی من است
من که مجنون تو و واله لیلای توام
نروم لحظه ای از خواب و خیال تو عزیز
من دما دم همه وقت غرقه رویای توام
تو گل باغ من و مرغ هوایم شده ای
من دلباخته نیز ماهی دریای توام
تو و جنجال و هیاهوی به پا گشته ز عشق
من که رسوا شده از این همه غوغای توام
هر چه هستی من و هستم همه تو
تو در آئینه و من رو به تماشای توام
تو ربودی دل زرین و عجب نیست مرا
روز و شب در پی آن رهزن دلهای توام -
بزرگترین مانع خلاقیت, همان دانسته هایمان است, نه چیزهایی که نمی دانیم...
جان ز پیدایی و نزدیکی است گم ** چون شکم پر آب و لب خشکی چو خم
چمدانی که از سفر آوردم
کشتی غمگینی بود
که تنها می خواست
کنار تو آرام بگیرد.
زین گونه ام که در غم غربت شکیب نیست
گر سر کنم شکایت هجران غریب نیست
جانم بگیرو صحبت جانانه ام ببخش ، یارا
که از جان شکیب هست وز جانان شکیب نیست
گمگشته ی دیار محبت کجا رفت
نام حبیب هست و نشان حبیب نیست
عاشق منم که یار به حالم نظرنکرد
ای خواجه درد هست ولیکن طبیب نیست
زکاتش را بده بانو از این لب های یاقوتی
به جز من مستحقی نیست. اگر پا یبند اسلامی
من از آدابِ مهمانداری ات
چیزی نمی دانم
ولی در شهرِ من
رسم است، می بوسند مهمان را
صبح های نداشتنت را
چای مینوشم !
شیرین اما
در انتظاری تلخ....
صورتت رو بیار جلو
مممممموه !
او ن سمت صورتت
ممممممموه !
عیدت مبارک نماز روزه هات هم قبول
روزه دارم من و افطارم از آن لعل لب است
آری! افطار رطب در رمضان مستحب است
روز ماه رمضان، زلف میفشان که فقیه
بخورد روزهی خود را به گمانش که شب است
زیر لب، وقت نوشتن همه کس نقطه نهد
این عجب! نقطه خال تو به بالای لب است
یا رب! این نقطهٔ لب را که به بالا بنهاد؟
نقطه هر جا غلط افتاد، مکیدن ادب است
دلم
اسارتی میخواهد
از جنس تو . . .
مثل حبس شدن گوشه آغوشت !
ماه رمضان، ماه مفروش کردن قدوم شب قدر با اشکهای شوق
برای درک «زیباترین لحظهء حیات انسانی» است ...
رمضان مبارک
نباش در پی آزار و هرچه خواهی کن / که در شریعت ما غیر از این گناهی نیست
مرد اونیه که وقتی باهاش قهرمیکنی ومیگی دیگه نمیخوام
صداتوبشنوم، یه ساعت بعد بهت اس بده و بگه:
میشه تلفنتو جواب بدی؟؟؟!
قول میدم حرف نزنم، فقط میخوام صدای نفساتوگوش کنم...!!!
شبهایی که به خوابم میآیی
ماهْ کامل است
باقیِ شبها، هِلال.
نظمِ جهان را بههم زدهای دختر!
راه میروم
و شهر
زیر پاهام تمام میشود.
تو
هیچکجا نیستی!
به حباب نگران لب یک رود قسم، و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم میگذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهدماند..
لحظه ها عریانند.
به تن لحظه خود،جامه اندوه مـپوشان هرگز...!!
زندگی ذره كاهیست،
كه كوهش كردیم،
زندگی نام نکویی ست،
كه خارش كردیم،
زندگی نیست بجز نم نم باران بهار،
زندگی نیست بجزدیدن یار
زندگی نیست بجزعشق،
بجزحرف محبت به كسی،
ورنه هرخاروخسی،
زندگی كرده بسی،
زندگی تجربه تلخ فراوان دارد، دوسه تاكوچه وپس كوچه واندازه یك عمر بیابان دارد.
ما چه کردیم و چه خواهیم کرد در این فرصت کم ...
کاش "دنیا" طوری بود ڪه
هیچکس به ڪسی "نیاز" نداشت
اونوقت آدمها "مطمئن" میشدن ڪسی ڪه
"سراغشون" رو میگیره
"دوسشون" داره نه ڪارشون...
❣️زندگیتان پُر از خدا که بینیاز مطلقه...
مبتلایم کرده ای،
درمان نمی خواهم
که عشق
بی گمان شیرین ترین
بیماریِ دورانِ ماست
"بزرگ میشوی یادت میرود..!"
بزرگ شدیم
یادمان نرفت
امّا نِقاب دارانِ قابلی شدیم...!
اشکال ما آدمها این است که ؛
هر کدام به روش خود یکدیگر را دوست داریم،
گاهی ظالمانه، گاهی خودخواهانه، گاهی مغرورانه،
گاهی مالکانه و نیز گاه عمیقاً عاشقانه...
و چقدر در راه و روشهای خود در نهایت دوست داشتن
قلب یکدیگر را می شکنیم و احساس یکدیگر را جریحه دار
میکنیم.
وقتی پای رفتن پیش می آید تازه به این فکر می افتیم که
کجای کار ما
اشتباه بود!
رفتن همیشه با یک خداحافظی اتفاق نمی افتد.
گاهی رفتن در انبوهی از ماندن و بودن است...
امروز....
اگر تنها می توانی یک چیز باشی،
مهربان باش...
ﮐﯽ ﮔﻔﺘﻪ ﻣﻦ ﻋﺎﺷﻘﺘﻢ؟
نخیرم ﺩﺭﻭﻏﻪ …. باور نکنی هااااااااااﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﻭﻗﺘﯽ باهات حرف میزنمﻧﻔﺴﺎﻡ ﺗﻨﺪ ﻣﯿﺸﻪ ﻭ ﺩﺳﺘﻮ ﭘﺎﻣﻮ ﮔﻢ ﻣﯿﮑﻨﻢ …
فقط همین…
ﻓﻘﻂ ﻋﺎﺩﺕ ﮐﺮﺩﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﺣﻮﺍﺳﺖ ﺑﻬﻢ ﻧﯿﺲ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﺑﻬﺖ ﺧﯿﺮﻩ ﺑﺸﻢ، ﻭ ﭼﺸﻢ ﺍﺯﺕ ﺑﺮ ﻧﺪﺍﺭﻡ …
فقط همین….
ﻓﻘﻂ ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪﺕ ﻟﺬﺕ ﻣﯿﺒﺮﻡ ….
فقط همین….
ﻓﻘﻂ ﻃﺎﻗﺖ ﺩﯾﺪﻥ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯿﺘﻮ ﻧﺪﺍﺭﻡ …
فقط همین ….
ﻓﻘﻂ ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺻﺪﺍﺕ ﺁﺭﻭم میشم ..
فقط همین ….
ﻓﻘﻂ ﻭﻗﺘﯽ ﺻﺪﺍﻡ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﺍﺯ ﺷﻮﻕ ﺯﺑﻮﻧﻢ ﺑﻨﺪ ﻣﯿﺎﺩ
فقط همین …
ﻓﻘﻂ ﺍﺯ ﺩﻭﺭﯾﺖ ﺍﻓﺴﺮﺩﮔﯽ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ …
فقط همین…
ﻓﻘﻂ ﺍﺯ ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﭼﺸﻢ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺑﻪ ﻓﮑﺮﺗﻢ …
فقط همین …
ﻓﻘﻂ ﻫﻤﺶ ﺩﻟﻢ تند تند ﺑﺮﺍﺕ ﺗﻨﮓ ﻣﯿﺸﻪ …
فقط همین….
ﻓﻘﻂ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻣﻌﻨﯽ ﻣﯿﺪﻩ …
فقط همین ….
ﻓﻘﻂ ﻧﻔﺴﺎﻡ ﺑﻪ نفست ﻭﺻﻠﻪ ….ﻓﻘﻂ …… ﻓﻘﻂ ﻫﻤﯿنه همین ..
بعضی از ادمها ؛
فکر میکنند
قوی بودن، یعنی
هیچگاه احساس درد نکردن
اما در واقع قویترین آدمها
اونهایی هستند که
درد رو حس میکنند
میفهمند و میپذیرند ...
رابطه فکری،
مهمتراز رابطه خونی است,
بعضی آدم ها در ذهن آدم, یک بار برای همیشه خلق می شوند...
از همون روزی که دست روی یک زن بلند کردی دیگه رسما مرد نیستی!
قرارمان باشد فصل انگور
شراب ڪہ شدم بیا...
تو جام بیاور...
من جان...
جام را پر از جان ڪن
هراسے نیست
فقط تو خوش باش
همین مرا ڪافیست!
تمام شهر بوی عطر توست
عمیق ک نفس میکشم
گویی تو را در آغوش دارم
زندگی باور می خواهد
آن هم از جنس امید
که اگر سختی راه
به تو یک سیلی زد
یک امید از ته قلب به تو گوید :
که خدا هست هنوز ...
بزرگترین هراس یک زن،
نادیده گرفته شدن است !
این موجودات ظریف به گونه ای خلق شده اند که
اگر دشمنشان نیز نسبت به آن ها بی اعتنایی کند،
رنج خواهند کشید . . .
گاهی میان مردم
در ازدحام شهر،
غیر از تو هرچه هست فراموش می کنم ...
خدای من نمیدانم گاهی کجای دنیا گم ات میکنم
در هیاهوی بازار … در خستگی هنگام نماز ! در وسوسه های نفس ام… نمیدانم…. اما ، گاهی تو را گم میکنم مثل کودکی که در بازار دستان مهربان مادرش را رها کرده به تماشای عروسکی مشغول است…! بعد میبیند مادرش نیست و هیچ عروسکی او را خوشحال نمیکند…!
به کودکی ام بنگر… هرچند خودم تو را گم میکنم اما ….تو پیدایم کن…..