معبودا :
چگونه سر بالا بگیرم و به درگاهت بیایم و بگویم : الهی العفو ... که عفو و بخششت را می طلبم اما باز هم جلوی نفسم را نمی گیرم ؟
چگونه شرمسارت نباشم در حالیکه هر چه جور و جفا از من می بینی باز هم رشته ی مهر و دوستی ات را نمی گسلی و رهایم نمی کنی؟
چگونه ادعای بندگی کنم در حالیکه خود می دانم عبد تو نبودم و بنده ی نفس بودم؟
اما مهربان خالقم!
تنها چیزی که می توانم بگویم این است که با همه ی شرمندگیهایم ادعا می کنم که بنده ی تو هستم
و تنها کلامی برایت بگویم که نکند عمر به سر آید و این کلام را نگفته باشم :
خدایا! ساده بگویم ... دوستت دارم
و اینک دستم را بر آستانت بلند می کنم که دستگیرم باشی
تو همانی که من می خواهم . پس مرا همان کن که تو می خواهی
نطفه ی هیچکسی ؛
در شدنش دست نداشت !
آنکه زاییده نشد ،
از غزلی پس افتاد.
آنکه اندازه ی یک عمر به مُردن چسبید ؛
زندگی کرد به امید شبِ پایانی.
انتهای همه ی پنجره ها ؛
دیوار است.
آخرین پنجره را هم که خودت میدانی…
باز با خوف و رجا
سوی تو می آیم من
دو قدم دلهره دارم
دو قدم دل تنگم ...
بیرون زِ تو نیست
آنچه می خواسته ام
فهرستِ تمامِ آرزوهای منی...!
زبانت معمار است و حرفهایت خشت خام، مبادا کج بچینی دیوار سخن، که فرو خواهد ریخت بنای شخصیتت ...